ای خدای ذو الجمال و ذو الجلال | | مانده ام در کار این دکتر وصال |
رحم بنما بر من مسکین که سخت | | گشته ام افسون آن نیکو خصال |
لا مروّت خامه ای دارد بدیع! | | صد هزاران نقش بافد بی مثال |
هم حمیدی هم حریری هم بدیع | | بر مقاماتش دهند او را مدال |
حافظ ار رجعت نماید این زمان | | گیرد از این نثر پرآوازه فال |
چون به رقص آید قلم در دست او | | می تراود چشمه آب زلال |
از زبان چرم و نرمش می چکد | | روغن اَلوَند یا حتی total |
جمله هایش از پی هم می دوند | | چون قطار کاروان یا کارناوال |
آید از این کاروان بانگ جرس | | می دمد چاووش از یک فستیوال |
واژه هایش می نوازد روح را | | هم نوازش می دهد هم مشت و مال |
چون شکوفد جمله ای از دست او | | جمله ای دیگر کند غنج و دلال |
طبع او نرم است همسان حریر | | ظرف او صاف است چون ظرف تفال |
در بر نثر روانش شعر من | | سخت وسنگین است چون خشت وسفال |
شعر کُندِ من ندوزد پنبه ای | | نثر تیز او به هم دوزد جوال |
نثر او شیرین چنان شهد عسل | | شعر من ترش است چون نارنج کال |
من خزم با شعر در قعر حضیض | | او پَرَد با نثر بر بام جبال |
این چه افسونی است کز افسانه اش | | مرغ اشعارم شده بی پرّ و بال؟ |
چون "کدوی نقد" خود راکرد رو | | عزم کردم تا کنم با او جدال |
شعر من در صید نثرش حمله کرد | | مثل شیری نر به دنبال غزال |
ای دریغا کاین هژبر خشمگین | | گشت در دم رام آن خوش خدّ و خال |
شیر شعرم در مصاف نثر او | | گشته یک لقمه چو نان شیرمال |
این چه شیری شد که از بی هیبتی | | گاز گیرندش چنان شیر بلال |
ای خدا ! شعر مرا ده قوّتی | | تا رهد از شرّ این داء عُضال |
تا نماید تازه از نو یک نفس | | تا نیابد در جدال او زوال |
حال او بگرفته "زانوی ادب" | | تا بگیرد از من بیچاره حال |
تا بگیرد زهر چشم از شعر من | | بسته محکم بر کمر انگار شال |
شعرمن مانده است درگل همچوخر | | با همه کرّ و فر و کوپال و یال |
شعر من انگار بس غرّیده است | | در غرورش بی جهت در قیل و قال |
در رجزخوانی و در لاف و گزاف | | پای بفشرده است بر روی پدال |
| | |
وقت آن باشد که شعرم مدّتی | | از تواضع بر زمین ساید دو بال |
باقی عمر خودم را زین سپس | | طی نمایم در طریق اعتزال |
شاعران را گمرهان گیرند پی | | من هدی جویم نمی جویم ضلال |
ترسم آید سر زمستان و هنوز | | روسیاهی باز مانَد بر ذغال |
نقدنقدت خورده ای دکتر وصال! | | جان من آزاد کن، مهرم حلال! |
گو که با پولت چه کردی ابتیاع؟ | | چند کیلو باقلوا یا پرتقال؟ |
تو که خوردی کلّ پورسانت مرا | | جان جدّت دیگر از فقرت ننال |
باچه روی accept می خواهی زمن؟ | | خواب دیدی؟ خیر باشد! بی خیال |
از غرور نوجوانی کن حذر | | همچو من گردی تو هم پیر و پاتال |
از نفس افتاده ام در جنگ تو | | می کنم امر تو را من امتثال |
این رقابت را تو بردی جان من | | بهره من چیست؟ روحی چِمچِمال |
بردن از غول سخن خاقانیا | | از سرت دَر کن! محال است این محال |