انجمن ایرانی زبان و ادبیات عربی- اخبار رشته زبان و ادبیات عربی
مناظره دوم دکتر میمندی و دکتر خاقانی

حذف تصاویر و رنگ‌ها

مناظره دوم دکتر میمندی و دکتر خاقانی

در نوبت پیش که کدوی نقد دکتر میمندی و مناظره دکتر خاقانی منتشر شد مورد توجه علاقه مندان بسیاری قرار گرفت. 

  علاقه مندانی که مناظره قبلی را نخوانده اند به اینجا مراجعه کنند.

    استقبال خوانندگان باعث شد دکتر میمندی دوباره دست به کار شود، و این بار "زانوی ادب" را بنویسد، که در زیر می آید:

  زانوی ادب

  به: استاد جلیل و مرشد خلیل، رائد طریق و یاور شفیق، صاحب جمال نورانی و واجد کمال روحانی، بزرگمرد اصفهانی، دکتر محمّد خاقانی

  از: گریزپای درس و مکتب،دورافتاده­ی دین و مذهب، مطرود الأخیار و محبوب الأشرار،وصالک طرّار.

  استاد فاضل و مرشد کامل! آن وجیزه که از یُمن نگاه شما تبرّک یافت و به فضل جواب شما تمسّک، مسبوق به نقد و مقالی بود و مأمور به سعی و فعالی. لیک از قرائن احوال و از شواهد اقوال چنین برآید که آن دو یا از شرف حضور دورماندند و یا از فیض قبول مهجور. این وُریقه تعقیب بی صلات شد و جنگل بی­نبات. علی ایّ­حال مایه فخر و غرور است و باعث سعد وسرور که آن اقووله سزاوار خطاب گردید و لایق جواب. المنّه لله که لیلای شعر لختی بدین نثر دل ببستی و از سر میل جام او بشکستی. والنعمه من الله که این قلم کلیل مُکنت یافت و این نثر علیل قدرت تا از بحری زاخر، دُرّی فاخر برون آرد و چشم یاران به تماشای آن مفتون دارد.

  اما بعد، وصالک بدین تابع النقد خواست تا هم عذر تقصیر کند و هم دل صاحب دیوان تسخیر.سرش به سودای سود بود و رویش به نیل زنده­رود تا گندم از ساحل آن ستاند و کنعان زندگی از وبای قحطی رهاند. بر آن شد کز انبار کِرامش خوشه­ای برگیرد وز انبان عِظامش توشه­ای.نه عزم جلال ومفاخره داشت و نه قصد جدال ومناظره. آن طرّار خود واقف بود که جلال و مفاخره ، شکوه و هیمنه خواهد و سپاهی درمیسره و میمنه.جدال و مناظره هم نظر و نظیر طلبد نه نفر و نفیر. درست است که این طرّار جاهل است و غافل، لیک از سر طرّاری نیک بداند که «الفقرُ یُخرس الفَطِنَ عن حُجّته، و المُقلّ غریبٌ فی بَلدَتِه.» چه رسد به او که نه بر لب حجّتی دارد و نه با اِغنا و اِثرا اُلفتی.

  او بضاعت مزجات نقد در حِمل بعیر نهاد و زمام آن در کف کاروانسالار عیر؛ در پی آن وجیزه­ای به مصر اسپادان قاصد کرد و در لفاف آن «أَوفِ لنا الکیل» وارد تا هم باب قبول نقد گشاید و هم مزد و انعام خویش فزاید. مُدام در عالم خیال جمال یوسف تصویر می­کرد و با صله­ی او چرخ زندگی تعمیر. به سر رؤیای آسایش داشت و به دل امید آرامش.امّا بیخبر از آنکه متاع نقد و مقال به صراطی رفته و قاصد نَقل حال به رباطی؛ ضلَّ بعضُها من بعض، و دَخَلَ کُلٌّ مِنها فی أرض.

  وصالک عَلَم انتظار برافراشته بود و چشم و گوش به در و دروازه داشته تا خبر آید که هم آن مقالت به مُهر قبول ممهور گشته و اسباب ارتقا مجموع و میسور و هم آن وصف الحال اثری کرده و صاحب دیوان نظری تا به انعامش در وطن گرد غربت شوید و در جمع خویشان راه عزّت پوید. یک بار هم که شده مرفوع­الرأس دقّ­الباب کند و مبسوط الید اهل منزل ضیف کباب. غم فقدان حلوا از یاد بَرَد و رنج هجران صهبا بر باد دهد. اگر تا کنون زمینش فرش و بستر بود و آسمانش سقف و سایه­ی سر، حال که بر دروازه­ی پیری و کهولت ایستاده و قابض الأرواح قبض قبض به دستش داده، برای وارثان خانه­ای سازد و بهر جنگ و حرب آنان بهانه­ای. خویشتن راهی دار العاجزین کند و با امثال و اشباه خود همنشین که آن از چاله به چاه فتادن برتر از دست نیاز بَرِ هرکس گشادن باشد، دیگر نه پُتک تذلیل زن را بر سر فرود باشد و نه درد تحقیر فرزند را از در ورود.

  وصالک بدین افکار چین یأس از جبین برمی­داشت و بذر رجا در ضمیر می­کاشت، سرمست بوی کباب بود و بدمست جام شراب، در عرصه خیال ساخت و ساز می­کرد و بر پهنه گمان تاخت و تاز که ناگه غُراب پیام بر ایوان چشم او بنشست و به انکر الصوتی سکوت او بشکست که ای غافل! چه نشسته­ای و به چه دل بسته­ای که متاع قلیل مقالت ز دست بشُد و به وادی حیرت و ضلالت ره ببُرد. تیر آن قاصد هم به سنگ خورد و کاری به پیش نبُرد.آن جماعت ره بر او ببستند و رَخت از او بکَندَند. وی به دشنه و دسته بیل ادب کردند و از او شتیل و باج سبیل طلب؛ سهم و حظّ جزیل خواستند و ثَمَن گلابی و شلیل. چون در بَرَش چیزی نیافتند، مِلفّ او به صاحب دیوان بدادند. وی آن قاصد اَلکَن به استنطاق کشید و آخرالأمر بهر او تکلیف ما لایُطاق گزید. حُکم بداد که این نثر علیل با یکی شعر بی­بدیل به میدان سِباق در آید و با جسم هزیل گوی سبقت از آن ذی عَدو طویل رباید.

  لیک وصالک آن غراب، رسول امین ندید و این کلام، نَبَأ یقین.آخر او سفیر صلح و صفا به صفاهان روانه داشته­بود، نه امیر جنگ و جفا به سپاهان.آن جماعت هم که جمله ادیب­اند و درد و غم یاران را طبیب. عِلم او به آن عِظام علم الیقین بود و ظنّش به آنان عین الیقین. وقتی رائد طریق و دلیل شفیق، منسوب إلی الخاقان، صاحب الدفتر و الدیوان، ذو العلم و البیان، مرآه الصفاهان باشد که از سر سخاوت و اِعظام سهم خود در اعطای اَنعام به وصالک وانهاد و وِسام خرید گز و قطّاب هر دو به او بداد؛ حاش للّه که صاحبان عِلم و قلم به کار سیف و عَلَم بدارد و بهر پشیزی بخس، ادیبی فَحل گمارد. آن هم پشیزی که ثَمَن کِرم یقطین باشد نه بهای عِجل سمین. قادری قَدَر قدرت به وکالت گیرد و عیسیی مسیحا نَفَس به کفالت، میرزای ادیب و شهیر به کار دشنه و شمشیر گمارد و میر خُلق حمید به امیری کمان و تیر؛ در میمنه امین و کیانی گمارد و در میسره رسول و بیسانی. به فرض که چنین باشد، مگر ستاندن آن وعد عُرقوب از دست یکی مرعوب چه حاجت به رئیس ایل و سیف سلیل و دسته بیل دارد که این کار یکی سلام و تودیع باشد و بند یکی امضا و توقیع.

  وصالک بدین جا که رسید، آهی از نهاد برکشید؛ نفس خود عتاب کرد و بدین گفتش خطاب: ای خیره سر! صفحه دل از مشق جهل بشوی و هر چه را از راه و طریق خود بجوی که باید در محضر استاد، زانوی ادب بر زمین نهاد.نیک بنگرکه ظرافت آن ادیب و درایت آن حکیم چون کارگر فتاد و به یُمن آن درخت بی­بر، ثمر شیرین بداد. تدبیر آن عزیز سبب شد تا یوسف شعر، یامین نثر نه به حبس که به قصر درآرد و در یمینش فوز مؤبّد و بر یسارش مجد مخلّدگذارد.

  AWT IMAGE

  و اینک پاسخ دکتر خاقانی با عنوان:

  مبارزه میمندی و خاقانی:

  ای خدای ذو الجمال و ذو الجلال

 

  مانده ام در کار این دکتر وصال

  رحم بنما بر من مسکین که سخت

 

  گشته ام افسون آن نیکو خصال

  لا مروّت خامه ای دارد بدیع!

 

  صد هزاران نقش بافد بی مثال

  هم حمیدی هم حریری هم بدیع

 

  بر مقاماتش دهند او را مدال

  حافظ ار رجعت نماید این زمان

 

  گیرد از این نثر پرآوازه فال

  چون به رقص آید قلم در دست او

 

  می تراود چشمه آب زلال

  از زبان چرم و نرمش می چکد

 

  روغن اَلوَند یا حتی total

  جمله هایش از پی هم می دوند

 

  چون قطار کاروان یا کارناوال

  آید از این کاروان بانگ جرس

 

  می دمد چاووش از یک فستیوال

  واژه هایش می نوازد روح را

 

  هم نوازش می دهد هم مشت و مال

  چون شکوفد جمله ای از دست او

 

  جمله ای دیگر کند غنج و دلال

  طبع او نرم است همسان حریر

 

  ظرف او صاف است چون ظرف تفال

  در بر نثر روانش شعر من

 

  سخت وسنگین است چون خشت وسفال

  شعر کُندِ من ندوزد پنبه ای

 

  نثر تیز او به هم دوزد جوال

  نثر او شیرین چنان شهد عسل

 

  شعر من ترش است چون نارنج کال

  من خزم با شعر در قعر حضیض

 

  او پَرَد با نثر بر بام جبال

  این چه افسونی است کز افسانه اش

 

  مرغ اشعارم شده بی پرّ و بال؟

  چون "کدوی نقد" خود راکرد رو

 

  عزم کردم تا کنم با او جدال

  شعر من در صید نثرش حمله کرد

 

  مثل شیری نر به دنبال غزال

  ای دریغا کاین هژبر خشمگین

 

  گشت در دم رام آن خوش خدّ و خال

  شیر شعرم در مصاف نثر او

 

  گشته یک لقمه چو نان شیرمال

  این چه شیری شد که از بی هیبتی

 

  گاز گیرندش چنان شیر بلال

  ای خدا ! شعر مرا ده قوّتی

 

  تا رهد از شرّ این داء عُضال

  تا نماید تازه از نو یک نفس

 

  تا نیابد در جدال او زوال

  حال او بگرفته "زانوی ادب"

 

  تا بگیرد از من بیچاره حال

  تا بگیرد زهر چشم از شعر من

 

  بسته محکم بر کمر انگار شال

  شعرمن مانده است درگل همچوخر

 

  با همه کرّ و فر و کوپال و یال

  شعر من انگار بس غرّیده است

 

  در غرورش بی جهت در قیل و قال

  در رجزخوانی و در لاف و گزاف

 

  پای بفشرده است بر روی پدال

 

  وقت آن باشد که شعرم مدّتی

 

  از تواضع بر زمین ساید دو بال

  باقی عمر خودم را زین سپس

 

  طی نمایم در طریق اعتزال

  شاعران را گمرهان گیرند پی

 

  من هدی جویم نمی جویم ضلال

  ترسم آید سر زمستان و هنوز

 

  روسیاهی باز مانَد بر ذغال

  نقدنقدت خورده ای دکتر وصال!

 

  جان من آزاد کن، مهرم حلال!

  گو که با پولت چه کردی ابتیاع؟

 

  چند کیلو باقلوا یا پرتقال؟

  تو که خوردی کلّ پورسانت مرا

 

  جان جدّت دیگر از فقرت ننال

  باچه روی accept می خواهی زمن؟

 

  خواب دیدی؟ خیر باشد! بی خیال

  از غرور نوجوانی کن حذر

 

  همچو من گردی تو هم پیر و پاتال

  از نفس افتاده ام در جنگ تو

 

  می کنم امر تو را من امتثال

  این رقابت را تو بردی جان من

 

  بهره من چیست؟ روحی چِمچِمال

  بردن از غول سخن خاقانیا

 

  از سرت دَر کن! محال است این محال

  آذر 93

 

نشانی مطلب در وبگاه انجمن ایرانی زبان و ادبیات عربی:
http://arabiciran.ir/find-1.61.93.fa.html
برگشت به اصل مطلب