سفارش می پذيرد پور خاقان
|
|
برای شعر گفتن از دل و جان
|
ميان شاعران او يکّه تاز است
|
|
شده است از بينشان استاد دوران
|
اگرچه در حساب از پشت بسته است
|
|
حسابی دست بازار صفاهان
|
ولی دست و دلش در شعر باز است
|
|
که در شيراز خورده است اندکی نان
|
مرتّب می کند بر خويش تلقين
|
|
نمک خوردی دگر نشکن نمکدان
|
بود طبعش روان چون آب جاری
|
|
که از يک چشمه می جوشد خروشان
|
و يا می بارد آن سانی که باران
|
|
فرو می بارد از ابر بهاران
|
گمانم برده اين طبع دل انگيز
|
|
به ارث از جدّ خود خاقان شروان
|
هم اينک او سفارش می پذيرد
|
|
برای شعر گفتن طبق فرمان
|
بر او فرقی ندارد از غريبه
|
|
و يا از آشنا يا هم قطاران
|
مهم اين است همراه تقاضا
|
|
دهی مزدش بدون هيچ نقصان
|
اگر صورت حسابش را بخواهي
|
|
به وبگاهش برو با گوگل آسان
|
ببينی جدولی با صد گزينه
|
|
حساب هريکی گشته است اعلان
|
هم از تعداد ابيات تقاضا
|
|
هم از نوعش شده تعيين به تومان
|
دوبيتی يا رباعی يا مسمّط
|
|
قصيده يا غزل؟ جانم به قربان؟
|
ستون سوّم جدول مهمّ است
|
|
چه می خواهی؟ بگو خود را مرنجان
|
برای سوگ فردی شعر خواهی؟
|
|
که جان را کرده او تسليم جانان؟
|
برای اربعين يا سال مادر؟
|
|
که نرخش هست افزون از پدرجان؟
|
چو گشتی مشتری، بر سنگ قبرت
|
|
دو بيتی می نويسد مفت و مجّان
|
تو می مانی و سنگ و اين دوبيتی
|
|
به دردت می خورد شام غريبان
|
اگر شعری برای جشن و شادی است
|
|
بوَد نرخ چنين شعری دوچندان
|
شود يک سکّه افزونتر به نرخش
|
|
که گردد شادباش ماه رويان
|
ميان نرخ ها بالاترينش
|
|
بوَد شعری برای نوعروسان
|
برای تور قلب ماهرويي
|
|
که حالت گشته از عشقش پريشان
|
حساب ارزش افزوده را هم
|
|
به شش درصد بکن جمعش بر آنان
|
خودت را بيمه کن در آخر کار
|
|
به انعامی برای کارمندان
|
پس از واريزِ مبلغ، اسکنِ فيش
|
|
به ايميلش فرست و منتظر مان
|
چو بيند اسکن از جا برجهَد زود
|
|
شود اطراف حوض خانه گردان
|
چنان گردد که خيزد گردبادی
|
|
که بلعد اصفهان را مثل توفان
|
چنان شعری سرايد کز شميمش
|
|
گزد فردوسی انگشتش به دندان
|
بمويد رودکی بر موليانش
|
|
مدد جويد ز مولای خراسان
|
شود ملای رومی راهی بلخ
|
|
که بنمايد فغان در مُلک افغان
|
منوچهری چنان بی تاب گردد
|
|
گذارد سر به کوه و بر بيابان
|
برآرد آه سرد از دل سنايي
|
|
نمايد عنصری سر در گريبان
|
پَرَد هوش از سرِ حافظ که فالش
|
|
فتد زين پس ز چشم فال گيران
|
دگر شيخ اجل سعدی نباشد
|
|
کشد حتی خجالت از گلستان
|
کُشد عطّار خود را چون ندارد
|
|
دگر در شهر عشق او جای اسکان
|
زند جامی به سر جام شرابش
|
|
نظامی هم شود در گنجه پنهان
|
رياضت می کشد بيدل به دهلی
|
|
که از يادش رود اين سوگ سوزان
|
نشيند محتشم در کنج عزلت
|
|
نيايد ديگر او بيرون ز کاشان
|
دوباره بشکند طاهر يخ حوض
|
|
پرد در آن بدون لُنگ عريان
|
به فرّخزاد بنگر کو ندارد
|
|
فروغی ديگر از عشق فروزان
|
شود روز سپهری چون شب تار
|
|
"بهار" از غبطه ماند در زمستان
|
بيفتد شهريار از شهرياری
|
|
کند از غصّه دق عُمّان سامان
|
ببندد بوعلی سينا مطبّش
|
|
نپيچد نسخة دارو و درمان
|
از اين بدتر: ابوريحان زنش را
|
|
کند بيرون که گريد زار و نالان
|
خورَد رازی که ناراضی است اکنون
|
|
دو بُطر الکل به قدر هشت ليوان
|
شود صدرای شيرازی مرخّص
|
|
چو يابد شعر او را رمز عرفان
|
فقط خاقان شروان شاد گردد
|
|
که بيند بچّه اش بشکفته اين سان
|
خيالت جمع باشد صبح فردا
|
|
فرستد شعر را خوشحال و خندان
|
چنان خوشحال کز پولت درآرد
|
|
شکم را از عزا با نان و بريان
|
اگر باقی بماند اندکی پول
|
|
کند اولاد را با چيپس مهمان
|
اگر خواهی در اين دوران بدانی
|
|
مقام شامخش را بشنو ای جان!
|
نخستين شاعری هست او که بگرفت
|
|
جواز کسب شعر از "باغ رضوان"
(بهشت زهرای اصفهان)
|
نگو خاقانی از شعرش چرا کرد
|
|
بنا بنياد کسبی درب داغان
|
نه جانم! اين همان کارآفرينی است
|
|
که بيرون آورد کشور ز بحران
|
اگر مثلش سه تا کارآفرين بود
|
|
نبود "اين انجمن" اين گونه بيجان
(انجمن ایرانی زبان و ادبیات عربی)
|
چرا پس سکّه بر نامش نکردند
|
|
در آن تالار دانشگاه سمنان؟
(در جشن کارآفرينی گروه عربی سال 93)
|
الا هم رشته ای های گرامی!
|
|
که بيکاريد در هرجای ايران
|
به وبگاهش بپيونديد فوراً
|
|
که دارد اشتغالات فراوان
|
که خاقانی برندی بی رقيب است
|
|
برای شعر گفتن طبق فرمان
|